فایل صوتی:
دریافت فایل
حجم: 10.1 مگابایت - 10 دقیقه و 39 ثانیه
متن قصه:
میخوام بگم یه روضه از قصه تلخ روزگار
یه چادرم، شکسته دل، ساده و خاکی، وصله دار
شب عروسی علی(ع)، آروم آروم، قدم قدم
رو سر ماه مدینه ، به خونه بخت اومدم
روی سرم تو کوچه ها، گُل میزدن همسایه ها
وارد خونه میشدم ، میون دست مرتضی(ع)
یادم نمیره ، اون روزا ، که بین همه برو بیایی داشتیم
شبا تو خونه علی(ع) ، چه قصه هایی داشتیم
عجب روزایی داشتیم
دم غروبه ، بارون بارون روی پرم ، داره بارون میباره
تنگ دل همسفرم ، داره بارون میباره
نُه سالِ عاشقی گذشت ، تو خونه ای پر از وفا
زیر پرم بزرگ شدن ، حسین(ع) و زینب(س) با صفا
خانوم عزیزِ همه بود ، تا که باباش گذاشت و رفت
بعد بابا ، عدو رو دل، زخمی رو جا گذاشت و رفت
برا تسلای دلش، هیزم آوردن پشت در
خانوم منو رو سر گرفت، بلند شد ایستاد پشت در
یادم نمیره ، تا که آتیش زدن درو، آتیش نشست رو دامنم
تا در وا شد دیدم خانوم، صدا میزد وای محسنم
دم غروبه ، بارون بارون روی پرم ، داره بارون میباره
تنگ دل همسفرم، داره بارون میباره
نفس نفس میزد گلم، سر میومد تحملم
کارای خونه رو میکرد، خانوم بی تعادلم
کشیده میشم رو زمین، شکوه ز تقدیر میکنم
نمیدونم چند روزه که، زیر پاهاش گیر میکنم
خدایا من قد کشیدم، یا قد زهرا(س) خمیده
یادم نمیره ، منو رو صورت میگرفت، از مرتضی رو میگرفت
دستش رو از زیر پرم، بی بی به پهلو میگرفت
شدم ز بعد مادر، ارثیه یه دختر
دم غروبه، من رو سر یه خواهری، داره بارون میباره
تو قتلگاه برادری، داره بارون میباره