۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یلدا» ثبت شده است

بسته ویژه شب یلدا (۱۳۹۹)

بسته ویژه شب یلدا (۱۳۹۹)


تکریم ایثار

حدیث نبوی


مولودی
حاج محمود کریمی به مناسبت میلاد حضرت زینب(س) و روز پرستار


دریافت
حجم: 43.3 مگابایت؛ مدت زمان: 8 دقیقه 4 ثانیه


واقعا خواندنی

سکانسی که هیچ‌وقت یک بیمار عادی نمی‌تواند آن را این‌گونه بازگو کند


هرروز تعداد بیماران مبتلابه کرونا افزایش پیدا می‌کرد. خبر درگیری کادر درمان به ویروس کرونا در صدر اخبار خبرگزاری‌ها بود. خبر شهادت پرستاران و پزشکان مدافع سلامت، تنمان را می‌لرزاند. اما دراین‌بین، پرستاران، بهیاران، پزشکان و خدمات بیمارستان‌ها بی‌وقفه کار می‌کردند. «زهرا قربانی» یکی از همین پرستارهاست که در روزهای اول حمله ویروس کرونا عزمش را جزم کرده بود که با همه توان پرستار باشد. آن‌قدر برای خدمت به مردم شور و شوق داشت که حتی نتوانست منتظر بماند تا لباس‌های مخصوص از تهران برسد. خودش سفارش خرید لباس مخصوص را با پست پیشتاز ارسال کرده بود. اولین نفری بود که لباس سرتاپا سفید سرهمی را در بیمارستان «ولایت» قزوین به تن می‌کرد و حالا می‌توانست با خیال راحت‌تر بر بالین بیماران بدحال کرونایی حاضر شود.
پرستار باشی و بیمار بدحال
پرستار «زهرا قربانی» بعد از یک ماه کار بی‌وقفه در بیمارستان که با جان‌ودل به مبتلایان کرونا رسیدگی می‌کرد. هنوز در بهت و ناباوری بود که چطور این ویروس به‌راحتی جان می‌گیرد، که متوجه شد آثار ابتلا به کرونا در او هم آشکارشده و دیگر نمی‌تواند پرستار بیماران باشد؛ هرچند او به‌غیراز پرستاری، دغدغه مهم‌تری هم داشت. او مادر بود و علاوه بر آن سرپرست خانواده. وقتی به تخت بیمارستان چسبیده بود حتی برای یک‌لحظه نگاه معصوم دو دخترش از جلوی چشمانش دور نمی‌شد. بی‌حرکت شده بود. جدال او بین مرگ وزندگی می‌تواند نمایشی از حمله این ویروس بر کالبد انسان باشد. نمایشی که اگرچه بسیار سخت و جان‌فرسا بود؛ اما وقتی یک پرستار راوی آن باشد پرده‌های جدیدی از این ویروس را به صحنه نمایش می‌برد که هیچ‌وقت یک بیمار عادی نمی‌تواند آن را بازگو کند.
به گفته این پرستار: «شاید تجربه من درسی باشد برای تک‌تک افراد جامعه تا بیشتر مراقب خودشان باشند. بدانند رویارویی با این ویروس را سرسری نگیرند مخصوصاً حالا که این ویروس، چهره‌های کریه‌تری از خودش به نمایش گذاشته است.»

نبودم؛ اما می‌شنیدم
هنوز هم بین حرف‌هایش تک‌سرفه می‌کند از عوارض این بیماری و ضعف ریه می‌گوید که حالا حالاها باید تحملش کند از روزهایی می‌گوید که فقط به معجزه دل‌خوش کرده بود: «راستش قبلاً شنیده بودم آخرین حسی که در انسان از کار می‌افتد حس شنوایی است؛ اما تجربه‌اش نکرده نبودم. شنیده بودم وقتی آدمی در حال احتضار است بهتراست بالای سرش حرف‌های خوب بزنند؛ اما تجربه‌اش نکرده بودم.
شبیه به جسم بی‌جانی به تخت بیمارستان چسبیده بودم و همه کلمه‌ها و جمله‌ها را می‌شنیدم. آخری‌ها یک کلمه در میان می‌شنیدم حس می‌کردم که سلول‌های مغزم در حال خاموش شدن هستند درست مثل لامپ‌هایی که این دنیا را برایم خاموش می‌کرد. صدای غم‌آلود همکارانم را می‌شنیدم که داشتند از من قطع امید می‌کردند.
فریاد می‌زدم، «نه! من هستم. دارم می‌جنگم. به من کمک کنید.»؛ اما هیچ‌کسی صدایم را نمی‌شنید. قلبم داشت می‌ترکید از فشار عجیبی که روی آن حس می‌کردم. قلبم به‌سرعت خون را تلمبه می‌کرد؛ اما هرلحظه کار قلب سخت‌تر می‌شد چون اکسیژنی در کار نبود. با همه توانم نفس می‌کشیدم؛ اما انگار وزنه بزرگی روی قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کرد. هر چه بیشتر تلاش می‌کردم، کمتر موفق می‌شدم تا کمی، فقط کمی اکسیژن را به درون ریه‌هایم جای بدهم.

کاش اینتوبه ام نکنید
صدای دکتر را می‌شنیدم که می‌گفت: «سطح هوشیاری در حال پایین آمدن است.» دلم می‌خواست خودم بلند شوم فشار کپسول اکسیژن را بیشتر کنم. اما مثل مرده‌ای روی تخت افتاده بودم. همکارانم همان‌ها که هرروز با بسم‌الله کارمان را با یکدیگر شروع می‌کردیم. صلوات آخر را زیر لب می‌فرستادند. دیگر کاری از دستشان ساخته نبود من مانده بودم معلق، بین مرگ وزندگی.
هوا می‌خواستم و نبود. انگار ریه‌هایم پرشده بود از سیمان و هرلحظه آبی بر آن ریخته می‌شد و سیمان درون ریه‌هایم سفت‌تر و سفت‌تر. آن‌قدر صداها را خوب می‌شنیدم که گاهی فکر می‌کردم همه‌جا را می‌بینم، درحالی‌که چشمانم بسته بود. توان هیچ اشاره‌ای هم نداشتم. بازهم صدای دکتر را شنیدم که خطاب به همکارانم می‌گفت: «وسایل اینتوبه را بیاوردید. تخت را پایین کشید بالای سرم ایستاد. همیشه همین‌طور بود برای اینتوبه کردن (فرستادن لوله به داخل ریه‌ها و وصل کردن ریه به دستگاه) همیشه بالای سر بیمار می‌ایستادیم تا بر بیمار تسلط داشته باشیم. خودم همیشه در این شرایط دست راست دکترهای بی‌هوشی بودم و برای اینتوبه کردن به دکترها کمک می‌کردم.

فرصت بدهید من می‌جنگم
حالا خودم زیردست دکتر بودم و همکارم درست در جایگاه من ایستاده بود و آماده برای اینکه یک شانس یک‌درصدی برای زنده ماندن به من بدهند. این بار صدای دکتر را از نزدیک سرم شنیدم که می‌گفت: «نگران نباش نجاتت می‌دهیم تو زنده می‌مانی به خاطر بچه‌هایت زنده می‌مانی، با من همکاری کن تا لوله‌ها را به ریه‌ات بفرستم تا از این زجر کشنده نجات پیدا کنی» خودم خوب می‌دانستم که اگر به دستگاه وصل شوم احتمال زنده ماندنم پایین‌تر می‌آید. فریاد می‌زدم: «می‌خواهم دوام بیاورم. من را اینتوبه نکنید. من طاقت می‌آورم.» بازهم هیچ صدایی از من درنمی‌آمد. چهره یک‌به‌یک بیمارهایی که اینتوبه شده بودند به مغزم هجوم آوردند لحظه‌های سختی بود. در این مدت تنها چندنفری از اینتوبه و دستگاه جان سالم به دربردند؛ اما بیشتری‌ها نه! با همه وجود فریاد می‌زدم که به من فرصت بدهید مقاومت می‌کنم، ریه‌های من را لوله‌گذاری نکنید. همان موقع چهره خانم ۴۵ ساله جلوی چشمانم آمد که همین هفته پیش با کمک دکتر او را اینتوبه کردیم و دیگر برنگشت و دو فرزندش برای همیشه بی‌مادر شدند. خانم ۴۵ ساله حداقل همسری داشت که مراقب بچه‌هایش باشد. اما بچه‌های من تنها می‌شدند. طاقت غمشان را نداشتم. پدری هم نبود که دست محبت بر سرشان بکشد.»
پرستار قربانی به اینجای حرف‌هایش که می‌رسد بغض می‌نشیند توی گلویش. صدای گرفته‌اش با تک‌سرفه‌های به یادگار مانده عجین شده. هنوز هم درد مردم را دارد. تا وقتی از خودش می‌گوید اشکی به چشمش نیامد؛ اما وقتی خانم ۴۵ ساله را به یاد آورد نم اشک نشست در کاسه چشمانش و سکوت چندثانیه‌ای او نشان می‌دهد که فروافتادن اشک را به‌زحمت کنترل می‌کند.

معجزه اتفاق افتاد
نفس عمیقی می‌کشد و برمی‌گردد سر قصه‌ای که تنها دو ماه از آن می‌گذرد: «هر چه فریاد می‌زدم انگارنه‌انگار هیچ صدایی از من به گوش هیچ جنبنده‌ای نمی‌رسید. آن‌قدر دقتم زیاد شده بود که صدای نفس‌ها را می‌شنیدم درحالی‌که هرلحظه اعلام می‌شد که سطح هوشیاری‌ام در حال پایین آمدن است. به زمین و زمان چنگ می‌زدم که بمانم. همکارانم غمگین و محزون بالای سرم ایستاده بودند.
دکتر بی‌هوشی آماده‌شده بود. لوله در دستش بود و داشت موقعیت سرم را تنظیم می‌کرد. به‌یک‌باره در سکوت اتاق، گوشی همراه زنگ خورد. همه به یکدیگر نگاه کردند. نگاه اعتراضی که چرا در این شرایط گوشی همراه روی سکوت نیست. صدای گوشی هیچ‌یک از پرستارها نبود. این صدای زنگ تلفن من بود. صدایش از توی کشوی میز می‌آمد. دکتر لحظه‌ای مکث کرد. یکی از همکارها گفت: «گوشی همراه خان قربانی است.»
دکتر دستان استریلش را نگاه کرد. به سمت کشو رفت. آن را باز کرد. گوشی همراهم را برداشت. تکمه روشن را زد من صدای دخترم حنانه را آن‌طرف گوشی می‌شنیدم. بدون هیچ مکثی با صدای بلند و ذوق‌زده می‌گفت: «مامان جان سلام، امتحان امروزم خیلی خوب شدم. بالاترین نمره روگرفتم. باورت میشه؟ بالاترین نمره. مامان جایزه‌ام یادت نره. مامان، مامان.» دکتر که تا آن لحظه سکوت کرده بود. به حرف آمد. صورتش را ندیدم؛ اما صدایش بغض داشت. «مامان الآن نمی تونه صحبت کنه به‌زودی بهتر میشه و جایزه‌ات را می خره. الآن مامانت خوابِ بزار استراحت کنه.»
تلفن را قطع کرد. دستکش‌هایش را عوض کرد. دکتر زیر لب زمزمه می‌کرد. نمی‌دانم ذکر می‌گفت یا شعر می‌خواند. یک‌لحظه سر جایش ایستاد. دست از کار کشید به یکی از پرستارها گفت: «وسایل اینتوبه را جمع کنید خانم قربانی را به دستگاه وصل نمی‌کنیم.» بازهم سرش را پایین آورد و آهسته در گوشم گفت: «زنده بمان بچه‌ها منتظرت هستند» صدای قدم‌هایش را می‌شنیدم که دور می‌شد. دیگر چیزی نفهمیدم. خیالم راحت شده بود. انگار از هوش رفتم.»

زندگی زیباست
زهرا قربانی، پرستار ۴۰ ساله سکوت می‌کند حالا دیگر بغض ندارد. بعد از ثانیه لبش به خنده باز می‌شود و می‌گوید: «بعد از دو هفته چشمانم را بار دیگر به روی این دنیا و زیبایی‌هایش باز کردم.»
می‌پرسم: چطور با گذراندن وقایع تلخ و دست‌وپنجه نرم کردن با مرگ، برای کمک به بیماران مبتلابه کرونا به این سرعت به بیمارستان برگشته‌اید؟ نمی‌ترسید دوباره مبتلا شوید؟
می‌گوید: «خدایی که مرا حفظ کرد تا بار دیگر کنار فرزندانم باشم. همیشه با من است. بعد از گذراندن بیماری احساس مسئولیت بیشتری نسبت به بیمارها دارم. حالا می‌دانم وقتی بیمار نفس تنگه دارد چه شرایطی را می‌گذارند. همکارانم به من می‌گویند چقدر هولی؟ به آن‌ها توضیح می‌دهم که وقتی نفس بیمار تنگ می‌شود انگار این نفس من است که بالا نمی‌آید. به قول آن‌ها هول می‌شوم؛ چون دلم نمی‌خواهد حتی ثانیه‌ای را از دست بدهم. می‌خواهم هر چه سریع‌تر به آن‌ها اکسیژن برسانم که بدانند حواسمان به آن‌ها هست.
البته یک تفاوت با گذشته دارم، حالا خیلی بیشتر رعایت می‌کنم و با وسواس لباس مخصوص را از تنم بیرون می‌آورم. همه پروتکل‌های بهداشتی را خیلی خوب رعایت می‌کنم؛ اما راستش در مواجهه با بیمار هیچ استرسی ندارم. به این فکر می‌کنم که اقدام به‌موقع من بتواند یک مادر و یا یک پدر را بالای سر فرزندانش حفظ کند، نباید هیچ ترسی به دل راه داد.»

وای از عشق مادری!
می‌پرسم با این شرایط چطور از فرزندانت حمایت می‌کنی؟ حالا که بچه‌ها هم به کرونا مبتلا می‌شوند نمی‌ترسید که ناقل باشید؟
«خدا را شکر مادر مهربانی دارم. دخترهایم پیش مادرم هستند. خانواده‌ام را قرنطینه کردم. خودم به‌تنهایی در خانه می‌مانم. بیشتر وقتم را در بیمارستانم. وقتی خیلی دلم تنگ می‌شود. به حیاط خانه مادرم می‌روم، از دور مادرم و دخترهایم را تماشا می‌کنم. قبل اینکه موقعیت بحرانی شود خیلی دلم می‌خواست آن‌ها را در آغوش بگیرم؛ اما بازهم خودم را کنترل می‌کردم. دخترانم را تشویق می‌کردم که صبر کنند. به آن‌ها می‌گویم: «یک روزی می‌رسد که بازهم یکدیگر را بوسه‌باران می‌کنیم. وقتی شرایط بهتر شده بود خیلی دلم برایشان غنج می‌رفت پای بچه‌هایم را می‌بوسیدم. تا عطش عشقم به آن‌ها کمی التیام پیدا کند. وای از عشق مادری.»

واژه‌های مشترک
در تمام طول مصاحبه ذهنم را می‌کاوم چقدر کلامش، جمله‌هایش آشناست. حتی استدلالش برای ماندن در بیمارستان آشناست. شجاعتش آشناست. همه مصاحبه‌هایی که در تمام این سال‌ها گرفته‌ام را در ذهنم شخم می‌زنم. این جنس حرف‌ها را قبلاً کجا شنیده‌ام؟ شبیه به کدام جنس از آدم‌ها حرف می‌زند؟ دو دختربچه داشته باشی که جانت به آن‌ها وصل باشد؛ اما وظیفه‌ات را در بیمارستان سنگین‌تر بشمری! در یک‌قدمی بیماری باشی؛ اما تمام‌قد حاضر شوی! جراحت را هم تجربه کرده باشی اما بازهم باشی! بی‌شک در ذهنم به مصاحبه‌های رزمندگان دفاع مقدس می‌رسم که هرچند وقت یک‌بار گوشم را تیز می‌کنم تا خاطراتشان را بشنوم. خاطراتی از دوران جنگ که وقتی مجروح می‌شدند هنوز جراحتشان التیام نیافته بازهم آماده رفتن به خط مقدم بودند، می‌گفتند: «اگر ما نباشیم چه کسی از این مرزوبوم دفاع می‌کند.» کادر درمان تداعی همان جنس آدم‌هایی است که چه‌بسا امروز به‌عنوان جانباز وطن، یک‌قدم هم از آرمان‌هایشان عقب ننشسته‌اند. منبع:فارس



به یاد حاج قاسم

نماهنگ: کاروان با نوای شهرام ناظری


دریافت
حجم: 45.1 مگابایت؛ مدت زمان: 5 دقیقه 27 ثانیه


نماهنگ فراق با نوای سالار عقیلی


دریافت
حجم: 13.8 مگابایت؛ مدت زمان: 2 دقیقه 27 ثانیه


نماهنگ: نامه حاج قاسم به دخترش فاطمه


دریافت
حجم: 8.05 مگابایت؛ مدت زمان: 2 دقیقه 22 ثانیه



درنگ

دخترک اصفهانی


دریافت
حجم: 4.24 مگابایتY مدت زمان: 57 ثانیه


کرونا خر کی باشه...


دریافت
حجم: 8.53 مگابایت؛ مدت زمان: 59 ثانیه


بسکتبال پرندگان


دریافت
حجم: 4.6 مگابایت، مدت زمان: 30 ثانیه


عروسی متفاوت


دریافت
حجم: 9.08 مگابایت؛ مدت زمان: 2 دقیقه 5 ثانیه


حسن ختام:

داستان کودک و عنایت امام رضا(علیه السلام) از زبان صابر خراسانی

التماس دعا


دریافت
حجم: 4.85 مگابایت؛ مدت زمان: 4 دقیقه 41 ثانیه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
تعداد بازدید : ۲۲۸۶
بسته ویژه شب یلدا (۱۳۹۸)

بسته ویژه شب یلدا (۱۳۹۸)


ویدئوها:

۱- واقعیت پنهان؛ بدون تعارف با دکتر سلیمانی
«دیدن این کلیپ برای هر خانواده ایرانی واجب است»


دریافت فایل
حجم: 25.6 مگابایت؛ مدت زمان: 20 دقیقه 37 ثانیه


۲- خیلی آفاست...

«کیست که نام آقا را بشنود و دل به حرمش پر نزند»


دریافت فایل
حجم: 16.4 مگابایت؛ مدت زمان: 4 دقیقه 35 ثانیه


۳- خاطره شنیدنی از زبان حجت الاسلام قرائتی...


دریافت فایل
حجم: 13.9 مگابایت؛ مدت زمان: 7 دقیقه 17 ثانیه 


متن‌ها:

۱- آمریکا این است...

بعد از شکست #آمریکا در ویتنام یک هلیکوپتر بر پشت بام سفارت آمریکا برای فراری دادن اعضای سفارت نشست.

وقتی آخرین عضو آمریکایی از نردبان بالا رفت، نردبان رو همراه با وطن فروشان و خائنان ویتنامی که فکر می کردند همراه با امریکایی ها به امریکا منتقل خواهند شد، به سمت مردم خشمگین هل داد

آمریکا این است!
عمله های امریکا در ایران هم!! منتظر همچین روزی باشند...


۲- داستان چوپان


ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
شایسته تأمل هست...


۳- مراقبت


پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!


تصاویر:

۱- و زمان میگذرد...

عکس قدیمی از میدان نقش جهان اصفهان


۲- اجلاس سران در شب یلدا


۳- یلدای قدیم

به بهانه یلدا مهربانی، لبخند و بخشش را تمرین کنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
تعداد بازدید : ۲۱۶۳
بسته ویژه شب یلدا (۱۳۹۷)

بسته ویژه شب یلدا (۱۳۹۷)


ویدئوها

1: حق الناس و داستانی زیبا از زبان حضرت آیت الله ناصری

دریافت
حجم: 28.1 مگابایت؛ مدت زمان: 7 دقیقه 16 ثانیه


2: رازی که مادر گشود...

گپی صمیمانه با حاج اکبر خبوشانی منبرساز معروف

ساعت ۳ بعد از ظهر روز شنبه ۹ دی ماه بود. پس از پایان اولین جلسه رسمی پنجمین دوره شورای هیئات مذهبی شهر اصفهان از سالن پایداری واقع در گلستان شهدای اصفهان بیرون اومدم تا برم و سوار ماشین بشم و به اتفاق دوستان در مراسم گرامیداشت حماسه نهم دی در میدان انقلاب شرکت کنیم. چند قدمی بیشتر نیامده بودم که دیدم برخی همکارانم سر مزار مطهر شهید حسین خبوشانی ایستاده اند و فاتحه می خوانند. جلوتر که آمدم دیدم حاج اکبر خبوشانی پدر شهید و از پیرغلامان اهل بیت علیهم السلام هم حضور دارد. جلو آمدم و از روی ادب روی ماهش را بوسیدم. او هم با روی باز پذیرای ما شد... 

...کمی با او گفتگو کردم. صفای دل و حرفهایش واقعا به دل می‌نشست. استاد خبوشانی بیش از ۶۰ سال می شود که با دستان هنرمند خود، به چوب جان می بخشد. نام او بر بسیاری از منبرهای چوبی شهر اصفهان و حتی دیگر مناطق کشور و به خصوص ضریح ائمه اطهار علیهم السلام نقش بسته است. او می‌گفت عشق به ائمه و اهل بیت علیهم السلام باعث شده که به این حرفه روی بیاورد. از تعداد فرزندانش سوال کردم؛ گفت: پنج پسر دارم که یکی از آنها همین حسین آقاست که سال ۶۳ در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشت در منطقه عملیاتی سر پل ذهاب شربت شهادت نوشید.

... پس از کمی گپ زدن،‌ به معمای حل شده ای توسط مادر مرحومش اشاره کرد که خوب است از زبان خود ایشان بشنوید:

 

دریافت
حجم: 21.5 مگابایت؛مدت زمان: 1 دقیقه 13 ثانیه


۱:عاشقانه ای پاک و دوست داشتنی

الف. دابسمش مدافع حرم با آهنگ بهنام بانی

 

دریافت
حجم: 4.02 مگابایت؛ مدت زمان: 57 ثانیه

******************************

ب. ماجرای تهیه دابسمش 

دریافت
حجم: 23.3 مگابایت؛ مدت زمان: 12 دقیقه 12 ثانیه

******************************

 ج. داستان بسیار بسیار شنیدنی ماجرای ازدواجش

دریافت
حجم: 28.1 مگابایت؛ مدت زمان: 8 دقیقه 9 ثانیه


صوت‌ها

۱: ما را به میزبانی صیاد الفتی است

دریافت
حجم: 1.89 مگابایت؛ 8 دقیقه


۲: داستان شنیدنی از زبان حجت الاسلام عالی


دریافت
حجم: 2.21 مگابایت؛ 4دقیقه و 50ثانیه

۳: ویژه عصر جمعه ...

دریافت
حجم: 8.96 مگابایت؛ 9 دقیقه و 40ثانیه


داستان‌ها

1: حضرت سلیمان و گنجشک

حضرت سلیمان گنجشکی را دید که به ماد خود می گوید: چرا از من اطاعت نمی کنی و خواسته هایم را بر نمی آوری؟ اگر بخواهی می توانم تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا اندازم!

سلیمان از گفتار گنجشک خنده اش گرفت و آنها را به نزد خود خواند و پرسید: چگونه می توانی کار به این بزرگی انجام دهی؟

گنجشک پاسخ داد: نمی توانم ای رسول خدا! ولی مرد گاهی که می خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویش را بزرگ و قدرتمند نشان دهد، از اینگونه حرفها می زند. گذشته از اینها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد!

سلیمان از گنجشک ماده پرسید: چرا از همسرت اطاعت نمی کنی؟

گنجشک ماده پاسخ داد: یا رسول الله! او در محبت من صادق نیست زیرا با دیگری نیز مهر و محبت می ورزد.

سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد و سخت گریست. آنگاه چهل روز از مردم کناره گرفت و پیوسته از خدا می خواست علاقه دیگران را از قلب او خارج کرده، محبتش را در دل او خالص گرداند!

دل ظرفی است که گنجایش محبت های گوناگون ندارد، مگر اینکه آدمی اصل را بر یک محبت قرار دهد، محبت های دیگر را طفیلی آن قرار دهد:

ای یکدله صددله، دل یکدله کن

مهر دگران را ز دل خود یله کن

یک صبح به اخلاص بیا در بر ما

گر کام تو بر نیاید، آنگه گله کن

(ابوسعید ابوالخیر)


2: کلاه جادویی!!!

ﻣﺎﺭﻳﺎ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﻛﻮﭼﻚ ﺩﺭ ﺑﻠﻮﺍﺭ ﭘﻨﺠﻢ ﻧﻴﻮﻳﻮﺭﻙ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﻣﺎﺭﻳﺎ ﻧﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﭘﻴﺮ، ﻧﻪ ﻛﻮﺗﻮﻟﻪ ﻭ ﻧﻪ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ. ﻧﻪ ﭼﺎﻕ ﻭ ﻧﻪ ﻻﻏﺮ، ﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﻧﻪ ﺯﺷﺖ، ﻧﻪ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺣﻤﻖ ….. ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﻮﺩ! ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺭﺗﺒﻪ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ، ﻛﺴﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻭ ﺗﻜﺮﺍﺭﻱ ﺩﺍﺷﺖ!
ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺍﻭ ﺗﻘﺮﻳﺒﺄ، ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ ﻫﻤﻜﺎﺭﻫﺎﻱ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻳﻚ ﺯﻥ ﺑﻲ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻛﺴﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ ! ﻳﻚ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻛﺎﺭﺵ، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﻳﻚ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻮﭼﻚ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ
ﺗﺎﺯﮔﻲ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﻱ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺪﺍﺩ، ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺷﺪ. ﺩﺍﺧﻞ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ، ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻼﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺟﻠﻮﻱ ﺁﻳﻨﻪ ﻛﻼﻫﻲ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺗﺐ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻼﻩ ﻫﺎﺋﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺸﺘﺮﻱ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻗﻔﺴﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭼﺮﺧﻲ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺧﺎﺻﻲ، ﭼﻨﺪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻻ ﺗﺮﻳﻦ ﻗﻔﺴﻪ، ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ. ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩ، ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺭﻭﻱ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ….. ﻛﻼﻩ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺵ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻮﺩ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﺑﺒﻴﻦ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻧﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ !!!

داستان کوتاه کلاه جادویی
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ، ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ، ﻭﺍﻗﻌﺄ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ! ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻱ، ﻭﺍﻗﻌﺄ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﻫﺴﺘﻴﺪ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ ! ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺩﻳﺪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪ … ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﺮﻗﻲ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻴﻄﻨﺖ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﻲ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﺣﺮﻓﻲ ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻧﮓ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭﻫﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﭘﺎﻛﻲ ﻫﻮﺍﺋﻲ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺒﻲ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ، ﻭﺍﺭﺩ ﺭﻳﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻴﺸﺪ . ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﻋﺎﺑﺮﺍﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﺩﻟﻨﺸﻴﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺎﻣﺪ.
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻣﻴﻠﻐﺰﻳﺪ ﻭ ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ … ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺭﺩ ﻣﻴﺸﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮﻱ ﻫﺎﺋﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺰﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﻳﺒﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ، ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﻱ! ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﻳﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻨﻮﺷﻴﺪ؟ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ، ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻟﻐﺰﻳﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ..
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ، ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﻱ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﻲ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ! ﻭﻗﺘﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺷﺪ، ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺗﻘﺮﻳﺒﺄ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﺍﺣﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﻛﺪﺍﻡ ﻃﺒﻘﻪ ﻭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻧﻬﺎ ﺳﺮﻳﻌﺎ ﺭﻭﻱ ﺩﻛﻤﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ.
ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪ ﻫﺎﻱ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﻘﺮﻳﺒﺄ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﻲ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻛﺮﺩ ! ﻣﺪﻳﺮ ﺑﺨﺸﻲ ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﻧﻬﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺭﺍﺟﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻜﺮﺩﻩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻨﺸﻴﺪ! ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﺩ ﺷﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻧﺪ!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﺎﺭﻱ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ ! ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻠﻮﻱ ﭘﺎﻳﺶ ﺗﺮﻣﺰ ﻛﺮﺩﻧﺪ! ﺩﺍﺧﻞ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﺟﺬﺍﺏ، ﻭ ﻣﻌﺠﺰﺍﺗﻲ ﻛﻪ ﻛﻼﻫﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭘﺪﻳﺪ ﺁﻭﺭﺩ!!
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺴﻜﻮﻧﻲ ﺍﺵ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺯﺩ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻔﺴﺶ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
“ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻳﺒﺎ ﺷﺪﻱ، ﭼﻪ ﻧﻮﺭﻱ ﺗﻮﻱ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺑﭽﮕﻴﺖ …”
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ” ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ ﻣﺎﺩﺭ !!”
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ؛ ” ﻛﺪﺍﻡ ﻛﻼﻩ ﺩﺧﺘﺮﻡ”؟
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﺭﻭﻱ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ !!! ﻛﻼﻫﻲ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﺭﻭﻱ ﺳﺮﺵ ﻧﺒﻮﺩ !! ﺑﺎ ﻳﺄﺱ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﻱ ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺳﻌﻲ ﻛﺮﺩ ﺑﺎ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺑﻴﺎﺩ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ﻛﺠﺎﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ ﺭﺍ ﻛﺠﺎ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ! ﺩﺭ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ … ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﻧﻬﺎﺭ ﺧﻮﺭﻱ ﻧﻴﺰ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ … ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ….. ﻗﺪﻡ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﭘﻴﺸﺨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ!!!! ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ!!!!
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻛﻼﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﺯﻳﺒﺎ ﻛﺮﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﻲ ﻧﻘﺎﺏ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ﻛﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪ ….

ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ ﻭ ﺟﺬﺍﺑﻴﻢ، ﺍﮔﺮ ﻛﻮﺩﻙ ﺩﺭﻭﻧﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﺮﺃﺕ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻭ ﻋﺰﻳﺰﺍﻧﻤﺎﻥ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﻛﻨﺪ!


3: داستانِ مرخصیِ تازه عروس

همسر یکی از فرمانده‌هانِ پاسگاه،که به تازگی ازدواج کرده،و چندین ماه از زندگی‌شان، دور از شهر و بستگان،در منطقه‌ی خدمتِ همسرش می‌گذشت،بدجوری دلتنگِ خانواده‌ی پدری‌اش شده بود..

او چندین بار از شوهرش درخواست می‌کند که برای دیدنِ پدر و مادرش، به شهرشان، به اتفاقِ هم، یا به تنهایی مسافرت کند،

ولی شوهرش، هربار، به بهانه‌ای از زیر بارِ موضوع شانه خالی می‌کرد..

زن که در این مدت، با چگونه‌گیِ برخوردِ مامورانِ زیر دستِ شوهرش، و مکاتبه‌ی آن‌ها برایِ گرفتنِ مرخصی و سایر امورِ اداری، کم و بیش آشنا شده بود، به فکر می‌افتد که حالا که همسرش به خواسته‌ی وی اهمیت نمی‌دهد، او هم به‌صورتِ مکتوب، و همانندِ سایرِماموران، برای رفتن و دیدار با خانواده‌اش، درخواست مرخصی بکند.

پس دست به کار شده و در کاغذی، درخواستِ کتبی‌ای، به این شرح، خطاب به همسرش می‌نویسد:

از :سمیرا
به :جناب آقای اسماعیل. . . فرمانده‌ی محترم پاسگاه . . .

موضوع : درخواستِ مرخصی

احتراما به استحضار می رساند که این‌جانب سمیرا همسرِ حضرت‌عالی، که مدت چندین ماه است، پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگانِ خود هستم، حال که شما به‌دلیلِ مشغله‌ی بیش از حد، فرصتِ سفر و دیدار با بستگان را ندارید، بدین‌وسیله از شما تقاضا دارم که با مرخصیِ این‌جانب، به مدتِ ۱۵ روز، برای مسافرت و دیدنِ پدر و مادر واقوام، موافقت فرمایید....

با احترام
همسر دلبند شما سمیرا

و نامه را در پوشه‌ی مکاتباتِ همسرش می‌گذارد...
چند وقت بعد، جوابِ نامه، به این مضمون، به دست‌اش رسید:

سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من، عطف به درخواستِ مرخصیِ سرکارِ عالی، جهت سفر، برایِ دیدار با اقوام، بدین‌وسیله اعلام می‌دارد، با درخواستِ شما، به‌ شرطِ تعیینِ جانشین، موافقت می‌شود....

فرمانده‌ی پاسگاه . . .

«امید که در کنار خانواده لحظات سراسر نورانی و خوشی داشته باشید»

ما را از بیان نقطه نظرات خویش محروم نفرمایید.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
تعداد بازدید : ۳۹۸۴