شاعران آیینی کشور که مترصد اخبار جهان اسلام و منطقه هستند، با بیان هنر به این واقعه، واکنش نشان دادند. تعدادی از اشعار این شعرا در این ویژهنامه آمده است.
یوسف رحیمی
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
غم عراق و یمن را که شعلهشعله در آتش
غم دمشق پریشان و غزهی نگران را
دلارهای یهودی، ریالهای سعودی
ببین که برده به غارت چگونه امن و امان را
چه کودکان یتیمی که مانده بیسر و سامان
چه مادران غریبی که برگریزِ خزان را...
صدای ناله و شیون زِ هر کرانه بلند است
چگونه خواب ربودهست چشم آدمیان را؟
جهان اگر چه کویر سکوت و بهت و تماشاست
در این دیار ببین رودهای در جریان را
ببین شکوه و شهامت چگونه ریشه دوانده
ببین قیامت قد هزار سرو روان را
ببین که عشق حسینی و آرمان خمینی
چگونه باز به میدان کشانده پیر و جوان را
درود بر شرف و عزت جوانِ دلیری
که در هوای حرم نذر میکند سر و جان را
چگونه دم بزنم از مدافع حرم عشق
چگونه وصف کنم آن حماسههای عیان را
سلام ما به خلیلی و صابری و علیدوست
به غیرت همدانی که خیره کرده جهان را
سلام ما به عزیزی و باغبانی و عطری
چه عاشقانه برانگیختند رشک جنان را
درود بر تقوی، شاطری و فاطمیاطهر
که خواندهاند «أ وَفَیتُ» بهلب امام زمان را
سلام بر سر اسکندری که بر سر نیزه
گرفت از دل هر بیقرار تاب و توان را
«سری به نیزه بلند است در برابر زینب»
خدا کند که نبیند رقیه زخم سِنان را
سری که بر سر نیزه رهاست عطر صدایش
وَ غرق نور خدا میکند کران به کران را
و «أی منقلبٍ» میرسد به گوش دوباره
دمی نمیبرم از یاد شمرهای زمان را...
مرتضی حیدری آلکثیر
می خواهم از طوفان پرت را پس بگیرم
از بادها خاکسترت را پس بگیرم
باید بیاشوبم سکوت لاله ها را
تا مستی سرتاسرت را پس بگیرم
ده جنگجو در دستهایم صف گرفته
تا از جهان انگشترت را پس بگیرم
من زنده ماندم با غلافی منتظر تا
از گرده ی شب خنجرت را پس بگیرم
حس میکنم با بویی از تو می توانم
فانوس چشم مادرت را پس بگیرم
بو می کشم دندان گرگان زمان را
تا قطره خون آخرت را پس بگیرم
محسن ناصحی
خوشا آن مسافر که منزل ندارد
که دل دارد و پای در گل ندارد
رسیدن، به عشق است آری، که گفته است
که عاشق شدن کار با دل ندارد؟
رسیدن چه نزدیک و ماندن چه دور است
و این راه جز عشق، حاصل ندارد
شهیدان همان جادهای را گذشتند
که تا انتها دور باطل ندارد
به دریا رسیدن نصیب شهیدی است
که دلبستگی نزد ساحل ندارد
خوشا آن شهیدی که گمنام ماند و
ردی در میان مقاتل ندارد
خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن
به دل ترسی از خشم قاتل ندارد
سرش را بریدند و در زیر لب گفت
فدای سرت، سَر که قابل ندارد
من از کربلا با تو ام حضرت عشق!
بفرما بمیرم! نگو دل ندارد
بفرما بمیرم بفرما بسوزم
چه آتش چه شمشیر، مشکل ندارد
محمدمهدی عبدالهی
تا محضر دوست، بى نشان باید رفت
بى سر به سرِ نیزه عیان باید رفت
مانند علمدار ادب باید کرد
درخیمه صاحب الزمان(عج) باید رفت
سیدمهدی نژادهاشمی
شیعه آن است که چون کوه صلابت دارد
حُسن ِخلق و شرف و عزت و غیرت دارد
سر به داریست که در لحظه ی جان دادن هم
مثل ِشیری که نترس است شهامت دارد
چشم واکرده به تو معجزه را می فهمد
چشم های تو سری سر به سلامت دارد
چشم های تو سرآغاز جهانی تازه ست
چشم های تو چه بسیار کرامت دارد
غزل اندر غزل چشم غزالان شده است
چشم های تو که انقدر نجابت دارد
به فدای نفست باد صبا می گردد
دور احساس تو که عشق ولایت دارد
زنده با دولت عشقی که تو در دل داری
می شود چشم هرآنکس که سعادت دارد
«عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد»
عاشقی پیش سرت عرض ارادت دارد
سروها با قد سرو تو به خود می نازند
بس که این قامت رعنات اصالت دارد
شمع با یک نظرت سوخته از سر تا پا
با همین یک نظرت میل شهادت دارد
روشنی بخش شب تار شده پیشانیت
باتو مهتاب اگر حس ِقرابت دارد
آه از این نی که حکایت بکند روزی از
سر بر نیزه که بسیار شکایت دارد
امیر علی حسنیپور
دشمـن نشِنیـد نالـه و فریـادم
من محسنم و مرد نجف آبادم
چون شیر باِستادمُ و خود میبینی
در بنــدم و از رعشـه ی تــن آزادم
از رستم و سهراب چِه کم دارم من؟
با غیــرتـمُ و ز خــاک ایــــران زادم!
در دیـدهی مـن دلاوریها پیــدا
ترس است ولی به دیده ی جلادم
مـن درس به فرزنـدِ علی(ع) دادم پـس
من را چو حسین(ع)، بوده است استادم
یک وقت شکایتی به زینب(س) نبری
مــادر تـو نگویی که چـه شـد اولادم
گفتم که دوباره هم مرا میبینی
میبینی و جنت شده است میعـادم
گر رفتم و بر نگشتم این بار، بجاش
با مـرگ خود عکس یادگاری دادم
سید محمدمهدی شفیعی / کتاب مرز ما عشق است
خیمه ها محاصره ست، تیغ هاست بر گلو
دشنه هاست پشت سر، نیزه هاست پیش رو
روی خاک پیکری ست، روی نیزه ها سری ست
قصه را شنیده ایم بند بند، مو به مو
قصه را شنیده ایم، قصد راه کرده ایم
شرح ماجرا بس است لب ببند قصه گو!
نیست، نیست نخل زار، پشت رقص این غبار
نیزه زار دشمن است، دشمن است روبرو
در مسیر مردها صف کشیده دردها
زخم ها نفس نفس، زهرها سبو سبو
عده ای ولی هنوز گرم بازی خودند
یا خزیده در سکوت یا اسیر های و هو
شاهراه ما بلاست، راه شاه کربلاست
جز به خون نمیکنند عاشقان او وضو
عاقبت برای او، پیش چشم های او
غرق خون شدن مرا آرزوست آرزو
به نام نامی سر، بسمه تعالی سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد
که بندهی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر
قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق
که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رأیت إلا تن
به آسمان بنگر! ما رأیت إلا سر
سری که گفت: «من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر.»
همان سری که "یحب الجمال" محوش بود
جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک، همه بودن سروران را سر
زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس، " أجننی"گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم " أم وهب" را، به پاره تن گفت
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت آخر سر، روی پای مولا سر
چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید
به روی چادر زهرا گذاشت سقا، سر
در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
همان که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود، پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
میان خاک، کلام خدا مقطعه شد
میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازهی اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدنها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد، حتی سر
جدا شده است و سر از نیزهها درآورده است
جدا شده است و نیفتاده است از پا سر
صدای آیه کهف الرقیم میآید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
عقیله، غصه و درد و گلایه را به که گفت؟
به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
زهرا آراستهنیا
در چشمهای تو دنیا غوطه ور شد
حتی خود مردانگی هم مردتر شد
در عکس تو یک کربلا جاری ست آری
باید برای عاشقی بی پا و سر شد
محمدرضا وحیدزاده
آسمان سرخ است، بیتاب است، دل بیتابتر
تشنه است این خاک، تشنه، آسمان بیآبتر
کودکی خوابش نبرده اسم بابا بر لبش
مادری دلشوره دارد، مادری بیخوابتر
آسمان سرخ است، ابری تیره میپیچد به خود
نیست در این صحنه مهتاب از رخت مهتابتر
دست شستی از سرت، جاری شدی در سرنوشت
زندگی بیدرد مرداب است، نه مردابتر
با سر از کف دادنت لرزیده دست و پای عشق
سر به سر چشمان مشتاقان شد از این باب، تر
سر نداری، پهلویت زخمی است، بیپیراهنی
میهمانی کس نرفته از تو با آدابتر
سر نداری تا به دامانش نهی اما چه غم
بیسر است آنکس که از او کس ندید اربابتر
منصور نظری
کلک خبر گشته پریشانِ داغ - خونِ شقایق شده جاری به باغ
قاصدک آورده خبر از دمشق - قصۀِ سربازی اصحاب عشق
شامِ بلا باز خبرساز شد - باز بلا قافیهپرداز شد
شیعه بلا گو شدۀِ بر اَلَست - عطر شهادت همه را کرده مست
وز همه سو بانگ بلا میرسد - عطرِ خوشِ کرب و بلا میرسد
رخ زِ قمر غرقهبهخون آمده - سر زِ تنِ ماه، نگون آمده
مویِ علی غرقهبهخون گشته باز - فاطمه بنشسته بخواند نماز
اَلعطش از سوی حرم میرسد - غرقهبهخون مَشک و علم میرسد
کرب و بلایی شده بر پا به شام - شیعه سراپا به تب انتقام
عودِ بلا گشته حجازی نواز - نِشتر غم بر رگِ دل خورده باز
آمده ویرانه دو بارویِ آه - خون چکد از گوشۀِ ابروی ماه
خورده غزل خنجر کِشمیری است - این تبِ یک داغِ اساطیری است
خرمن دل را همه آتش زدند - شعله به دامان سیاوش زدند
قوم سیاوش همگی دردمند - گریۀِ دنیای مجازی بلند
اشک قلم آمده جاری چو رود - سینۀِ دفتر شده از غم کبود
هلهلۀِ ناله ز هر سو به گوش - نُهفلک آشفتۀِ بغضی خموش
در شِکَن ِخاتمی از یَشم گل - اشک خدا میچکد از چشم گل
باز دلی شور عطش میزند - حادثه بر آینه خَش میزند
آتشِداغِ قمر افروخته - سِدره نشینان همه دلسوخته
مردمِ چشمانِ غزل مَشعلی - ناله کمربستۀِ اشکِ علی
مرغِ سحر نوحهسرایِ قَرَن - کرده بغل زانوی غم نسترن
میرسد از ره سحر آسیمهسر - رخت عزا کرده صَحاری به بر
وه چه شرابی شده انگور غم - میدمد این نَفخه که بر صورِ غم
در سحری تازه به رنگِ تُرنج - میزند آیینه زِغم چَنگ رنج
خنجر کین سر زِ قمر میزند - فاطمه بر سینه و سر میزند
شیعه بگو تا که کُند ترکِ سر - تا نخورد فاطمه سیلی دگر
تا نَکشد معجر زهرا کسی - سر بدهد شیعه به خنجر بسی
گر نه عدو سر ز تن ما بُرد - پیش علی فاطمه سیلی خورد
ای سر شوریده سلامٌعلیک - کرب و بلادیده سلامٌعلیک
ای تن بیسر شده در راهِ عشق - ای که شدی محرم درگاهِ عشق
کاوۀِ آهنگر ایران تویی - آرش این قوم دلیران تویی
ای که شکسته کمرِ ما،غمت - مردم ایران همه در ماتمت
ما همه دلداده به یاس کبود- منتقمانِ تو ز آل سعود
زلزله در کون و مکان افکنیم - ریشۀِ داعش زجهان برکنیم
ای مه بی سر شده در راهِ عشق - وعدۀِ ما با تو سحرگاهِ عشق
با پسر فاطمه آیی چو باز - فتح یمن سازی و فتحِ حجاز
امیر سلیمانی
خرابه های به جا مانده بعد تاراج ایم
چه سالهاست که از شرتان در آماج ایم
به ما که غرش طوفان اثر نخواهد کرد
که ساحلیم و یقین در مسیر امواج ایم
چه جای فکر و تعقل اگر شهادت هست
جنون خوش است که از راه عقل اخراج ایم
چه باک اگر که سر ما به تیغتان برسد
که پر گشوده ی حرز حدیث معراج ایم
به هر چکاچک شمشیر در میانه ی جنگ
مقربیم و یقین در ثواب حجاج ایم
مگر که در دل میدان به درک ما برسید
که در مصاف شما چند مرده حلاج ایم
"به رغم مدعیانی که منع عشق کنند"
خوشا که ما به دعای حسین محتاج ایم
منصور نظری / شعری از زبان همسر شهید
مرا روزی نگاری مهربان بود – که عشقِ او مرا آرام جان بود
غزل، نوش از نگاهش باده میکرد – تمنایَش دلِ سجاده میکرد
ز سر میبرد هوشم، عطر سیبش - دلم دربند چشمان نجیبش
نمازش عطر زینب داشت یارم - ز داغِ فاطمه تب داشت یارم
نگارم آرزویِ کربلا داشت – به جان عهدِ شهادت باخدا داشت
به دردِ عشق زهرا مبتلا بود – دلش بیتابِ رفتن کربلا بود
دلش دریای پر موج عطش بود – مُحرَم آشنایِ غربتش بود
به پا شد کربلایی تازه در شام – برفت از او قرار و صبر و آرام
دلش بیتاب رفتن بر دمشق او – شود تا کُشتۀِ در راهِ عشق او
نوایی از دمشق آمد به گوشش – که بُرد از کف قرار و عقل و هوشش
به پا کرب و بلایی در حلب بود – کَسی او را به یاری در طلب بود
صدایی پاک و معصوم و طَهورا – بهسوی کربلا میخواند او را
نوایی تا ابد از عشق جاری – صدایِ یوسفِ زهرا تباری:
«ولی را کیست تا یاری نماید؟ – و زینب را علمداری نماید؟»
«وفادار به میثاق خدا کیست؟ – ولی را یاورِ در کربلا کیست؟»
دلش بیتاب رفتن بود یارم – قرارش رفته بود از کف نگارم
عطش بر سینۀِ او چاک میزد – نگارم ضجه تا افلاک میزد
شبی بار سفر را بست یارم – مرا گفت او حرم را بیقرارم
به عشق زینب و زهرا اسیرم – عطش دارد دلم تا پر بگیرم
دلم بیتاب بانوی دمشق است – به پا در سینهام غوغای عشق است
مرا زینب به یاری خوانده، عشقم – حلالم کن که عازم بر دمشقم
شود معراج عشقم تا که آغاز – پروبال مرا بگشا به پرواز
مشو سَدِ رَهَم اِی غم نگارم – حلالم کن که فردا رهسپارم
حلالش کردم و شد رهسپار او – خرامان رفت و شد گُم در غبار او
خبر آمد پس از چندی ز یارم – که لیلایم نمان چشمانتظارم
ندارد رفتنِ من بازگشتی – ندارم جز شهادت سرگذشتی
من از این کربلای گشته تکرار – نمیآیم مگر با نعش خونبار
رفیقِ روزگارِ مهربانی – حلالم کُن اگر تنها تو مانی
حلالش کردم آن شوریده سر را – عزیزِ کربلا کرده سفر را
خبر آمد از او چندی پسازآن – که یارت داده در کرب و بلا جان
پلیدانی که اولاد یزیدند - خبر آمد که او را سر بریدند
بلا لبریز او را از عطش کرد – شهادت آمد او را، راحتش کرد
شمیم عطر زهرا هوش بُرَدش – خدا بِگرفت و در آغوش بُردَش
خبر آمد تنش در خون کِشیدند – سرش را تشنهلب از تن بُریدند
خبر آمد نشانی از تنش نیست – از او حتی بهجا پیراهنش نیست
به زیجِ کربلا یارم رصد شد – خبر آمد که مفقود الجسد شد
تنش دیدم که بیسر بود یارم - شقایق گونه پرپر بود یارم
فدای ان سر بر نیزۀِ او - رسید آخر به سر هم غصۀِ او
از او حتی نیامد یک پلاکی – نه حتی استخوان و مشت خاکی
به راه عشق زینب شد فدا او - گرفت آخر برات کربلا او
نگارم کربلایی شد سرانجام – گرفت آخر سَرِ پُرشورش آرام
به راه عشق زینب جان فدا کرد – وفا بر عهد و میثاق خدا کرد
بلا نوشِ خُمِ عباسها شد – مدافع بر حریم یاسها شد
رسید آخر به قاف آرزو او – به خوندل گرفت آخر وضو او
به روی غرقه خون دیدار حق کرد – سر شوریده را بردار حق کرد
شهادت آخر او را عاقبت شد – شفیعش فاطمه در آخرت شد
شب است و دل هزاران پارهپاره – ندارد آسمانم یک ستاره
سفرکرده نگارم شهر غم را – مدافع تا شود اهل حرم را
بهجا عکسی زِ یارم مانده در قاب – ربوده از نگاهم یاد او خواب
من و یار و شب و یادِ نگاهش – وَ چشمی تا ابد مانده به راهش
من و یاری که رفت و برنگشت او – به عشق کربلا از جان گذشت او
من و یار شهیدِ در دمشقم – من او را تا ابد در سوگ عشقم
زنِ تنهای شبهای فراقم – تبارم از شقایق، اهلِ داغم
دلم تنگِ سفرکرده نگارم – چو زینب گشته از غم روزگارم
ز دیده خوندل هر شب ببارم – و او را تا ابد چشمانتظارم
نمیآید دگر یارم دریغا – به خون خفته علمدارم دریغا
مرا این داغ و این درد افتخارم – شهیدِ عشقِ زینب گشته یارم
فدای آل زهرا هرچه دارم – تمام هستی و ایلوتبارم
آرش براری
از واهمه دامنت غباری نگرفت
رخسار تو رنگ بی قراری نگرفت
ای مرد بزرگ قبل تو هیچکسی
با مرگ خود عکس یادگاری نگرف
مهدی جهاندار
تازه شهیدا بگو، خانهٔ معشوق کو؟
گفت: همان سو که سر، بیشتر افتاده است
عبدالجواد جودی
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
تیغ بارد اگر آنجا که بود جلوۀ دوست
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است
تشنهلب، جان به لب آب سپردن سهل است
تشنۀ وصل کند یاد ز کوثر عجب است
تنِ بىسر عجبى نیست گر افتد روى خاک
سرِ سرباز ره عشق به پیکر عجب است
محمد حسین ملکیان
خوش به حال تو که شهید شدی
ما که از دست زندگی مردیم
تو برای حسین سر دادی
ما فقط به سرش قسم خوردیم
پیمان طالبی
اى تیغ! استخاره مکن! آب دیده شو
اى تن! جریحه دار شو! اى سر! بریده شو!
یک بار هم شده بزن از سینه ام برون!
فریاد بى صداى من! انک شنیده شو
از بین دلبران به جلوت درامده
اى دل بیا و عاشق یار ندیده شو!
گر باتو دعوى غم ام المصائب است
چون تیغ منحنى حسینش، خمیده شو
خاکى اگر، به رشته تسبیح دربیا
گر قطره اى، ز آب وضویى چکیده شو
با مرگ چیزى عاید انسان نمى شود
این راه بهتر است : شهید عقیده شو!
پروانه وار در تن پیله نهان شدى
بر دست ها شهید من! این بار دیده شو
اى شعر! اگر حدیث تو مضمون چشم اوست
بیخود نگیر وقت غزل را، قصیده شو!
حامد حسینخانی
بهار از پشت چشمان تو ظاهر می شود روزی
زمین با ماه تابانت مجاور می شود روزی
صدایت می رسد از پشت پرچین ها و دالانها
سکوت راه، در گامت مسافر می شود روزی
به جز رنگین کمان در شهر، دیواری نمی ماند
خدا در کوچه های شهر عابر می شود روزی
بیابانها به گرد کوه ها چون تاک می پیچند
زمین، سرمست از این رقص مناظر می شود روزی
تمام برکه ها را خوی دریا می دهی ای ماه
درخت از شوق تو مرغ مهاجر می شود
ترنج آفرینش، قصری از آیینه خواهد شد
حریر نور و گل فرش معابر می شود روزی
بتان بر شانه ی محراب و منبر سایه افکندند
تو می آیی، خدا سهم منابر می شود روزی
چه باک از طعنه ی ناباوران؟ ما خوب می دانیم
که شب می میرد و خورشید ظاهر می شود روزی
سمند نور، زلف تیرگی ها را بر آشوبد
به فرمانی که از چشم تو صادر می شود روزی
تو باقی مانده ی حقی، به زیتون و زمان سوگند
تمام عصرها با تو معاصر می شود روزی
در و دیوار دیوان غزلهای تو خواهد شد
و حتی سنگ با نام تو شاعر می شود روزی
افشین علاء
سر می برند، از ماه ای شب بیا تماشا
با ذکر یا اباالفضل (ع) بر لب بیا تماشا
ای کربلا تنش را، حالات رفتنش را
هر روز کن زیارت هر شب بیا تماشا
افتاده است یارم، آن ماه بی مزارم
بی سر به سینه خاک، مرکب بیا تماشا
من عاجزم ز وصفش، سوسن ز باغ برخیز
با کاکل پریشان کوکب بیا تماشا
ای نام و رسم و عنوان، خاکی بریز بر سر
مصدر بیا به پایین، منصب بیا تماشا
دیگر مرا نترسان ای مرگ بعد از این داغ
از سوختن چه دانی؟ ای تب بیا تماشا
بانو! مدافعت را بردند سوی مقتل
بر تل خویش بازآ زینب بیا تماشا...
میلاد عرفانپور
صلابتی که در نگاه توست... شقاوتی که در نگاه اوست
جهنم و بهشت را ببین: نگاه دشمن و نگاه دوست
چقدر شمر و ابن ملجم است چقدر هیزم جهنم است
نگاه این که بسته دست تو، چقدر بی حیا، بی آبروست
نگاه تو به کیست اینچنین، غریب و روشن و شکوهمند
نگاه تو نگاه تو نگاه...چه عاشقانه گرم گفتگوست
جوانی و هنوز نیستی جوان تر از علی اکبرش
سه شعبه ای ست بر دلت هنوز، از آن سه شعبه ای که بر گلوست
وجود بی عدم، نگاه توست، کبوتر حرم، نگاه توست
نماز صبحدم نگاه توست، نگاه تو همیشه باوضوست
نگاه تو چه فاتحانه گفت:نه گاه ماندن و نشستن است
نه روزگار غربت حسین، نه تاب حسرت است و آرزوست
فقط نه چشم تر بیاورید، برای دوست سر بیاورید
چقدر کربلا که پشت سر، چقدر کربلا که پیش روست
طیبه عباسی ترابی
برداشت به امّید تو ساک سفرش را
ناگفته ترین خاطره ی دور و برش را
برگشت، نگاهی به من انداخت و خندید
بوسید در آن لحظه ی آخر پسرش را
برخاسته بود العطش از مجلس روضه
آتش زده بود آه... دل شعله ورش را
پر زد به هوای حرم عشق که شاید
یک روز بریزد همه جا بال و پرش را
آهسته فقط گفت: امان از دل زینب
وقتی که رساندند به مادر خبرش را
این کرب و بلا نیست دمشق است،که هربار
یکجور شکسته دل هر رهگذرش را
آیا تن بی جان تو هم زیر سم اسب...
بگذار نگوییم از این بیشترش را
در راه دفاع از حرم عشق چه خوب است
عاشق بدهد مثل تو صدبار سرش را
علیرضا قزوه
چو شیر شرزهای از بیشهات برون شده ای
کسی ندیده چنین عاشق جنون شده ای
تو کیستی؟ یل امالبنین! گل خونین!
سر بریده ی خورشید غرق خون شده ای!
سر تو را به طبق میبرد به نزد یزید
گناه زادِ هوس بارهی زبون شدهای
سر تو را به سر نی زدند مثل حسین(ع)
چه اعتبار و چه حیثیت فزون شدهای
فدای پیرهن پارهات، برادر من!
شبیه یوسف در چاه واژگون شدهای
نماد غیرت و ایمان، سیاوش ایران!
شکیب زینبی و صبر آزمون شدهای
کدام منطق و شعر از تو میتواند گفت؟
هزار بغض مزامیر ارغنون شدهای
به جای فرش سلیمان چه هرزه میلافد
سیاه رایت پوسیده ی نگون شدهای
ستاره گرد سرت گریه میکند هر شب
شهاب ثاقب و خورشید بی سکون شدهای
سرت سلامت اگر سر نماند روی تنت
تو راز گمشدهی آن عقیق خون شدهای
محمد رسولی
دردا از آن نگاه، دردا دردا!
لبخند زدی به مرگ، مردا مردا!
بی واهمه از سرت گذشتی امروز
خوش باش که سربلند هستی فردا