مَا قَالَ النَّاسُ لِشَیْءٍ «طُوبَى لَهُ» إِلاَّ وَقَدْ خَبَأَ لَهُ الدَّهْرُ یَوْمَ سُوءٍ.

امام علیه السلام فرمود : هرگز مردم به چیزى نگفتند: «خوشا به حال آن»؛ جز اینکه روزگار روز بدى را براى او پنهان (و فراهم) کرد.


شرح و تفسیر

همه چیز دنیا در حال دگرگونى است امام علیه السلام در این گفتار حکیمانه به نکته مهمى اشاره مى کند و مى فرماید : «هیچگاه مردم به چیزى نگفتند: خوشا به حال او؛ مگر اینکه روزگار روز بدى را براى آن پنهان و فراهم ساخت»؛ (مَا قَالَ النَّاسُ لِشَیْءٍ «طُوبَى لَهُ» إِلاَّ وَقَدْ خَبَأَ لَهُ الدَّهْرُ یَوْمَ سُوءٍ). معادل «طُوبى لَه» در فارسى «خوشا به حال او» ست، «طُوبى» مؤنث «أطْیَب» به معناى بهتر و پاکیزه تر است. براى این جمله کوتاه و پرمعنا دو تفسیر وجود دارد : نخست اینکه چون مردم چیزى را بستایند، حسودان، حسادتشان تحریک مى شود و در زوال آن کوشش مى کنند. به همین دلیل جمعى معتقدند باید نعمت هاى چشمگیر را ازنظر حسودان مخفى داشت که در مقام دشمنى با آن برنیایند. درست است که باید انسان به مقتضاى (وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ) نعمت هاى الهى را آشکار سازد؛ ولى در برابر حسودان، استثنایى وجود دارد. به همین دلیل حضرت یعقوب علیه السلام به فرزندش یوسف علیه السلام سفارش کرد که خواب خود را که نشانه اوج عظمت او در آینده است از برادران حسود پنهان کند. تفسیر دیگر اینکه همه چیز دنیا در حال دگرگونى و زوال است؛ امروز ممکن است همه درباره شخص معینى تعریف و تمجید کنند و نعمت هاى الهى را براى او کامل بدانند و بگویند: خوشا به حال او که مشمول چنین نعمتهایى است؛ اما چیزى نمى گذرد که دگرگونى هاى طبیعت دنیا، دامان او را مى گیرد، ثروت از میان مى رود، قدرت رو به افول مى گذارد و جوانى و سلامت به پیرى وبیمارى منتهى مى شود و اینجاست که ستایش کنندگان سابق انگشت حیرت به دندان مى گزند. نمونه این مطلب همان است که در داستان قارون، اواخر سوره «قصص» در قرآن مجید آمده است. قرآن مى گوید: «(فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ فِى زِینَتِهِ قَالَ الَّذِینَ یُرِیدُونَ الْحَیَاةَ الدُّنیَا یَا لَیْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِىَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِیمٍ)؛ (روزى قارون) با تمام زینت خود در برابر قومش ظاهر شد، آنها که خواهان زندگى دنیا بودند گفتند: «اى کاش همانند آنچه به قارون داده شده است ما نیز داشتیم! به راستى که او بهره عظیمى دارد!». اما هنگامى که عذاب الهى آن مغرورِ خودخواهِ خودبرتربین را فرا گرفت وقصرهایش در درون خاک مدفون شدند، آنها که دیروز آرزوى زندگى او را مى کردند به کلى دگرگون شدند و به فرموده قرآن «(وَأَصْبَحَ الَّذِینَ تَمَنَّوْا مَکَانَهُ بِالاَْمْسِ یَقُولُونَ وَیْکَأَنَّ اللهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَیَقْدِرُ لَوْلاَ أَنْ مَّنَّ اللهُ عَلَیْنَا لَخَسَفَ بِنَا وَیْکَأَنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الْکَافِرُونَ)؛ و آنها که دیروز آرزو مى کردند به جاى او باشند (هنگامى که این صحنه را دیدند) گفتند: «واى بر ما! گویا خدا روزى را بر هرکس از بندگانش بخواهد گسترش مى دهد یا تنگ مى گیرد! اگر خدا بر ما منت ننهاده بود، ما را نیز به قعر زمین فرو مى برد! اى واى گویى کافران هرگز رستگار نمى شوند!». احتمال سومى در تفسیر این جمله نیز داده شده است که ما آن را چندان مناسب نمى دانیم و آن اینکه هرگاه مردم شخص یا چیزى را بستایند، افراد شورچشم در میان آنها ممکن است چشم بزنند و سبب زوال آن شوند، ازاین رو علامه مجلسى؛ در جلد ۶۰ بحارالانوار در تفسیر این جمله امام علیه السلام مى گوید : «گاه به ذهن انسان چنین خطور مى کند که در چشم و تأثیر آن ممکن است اشاره اى به این معنا باشد، هرچند از بعضى از آیات و اخبار دور است». در اشعار منسوب به على علیه السلام نیز این معنا آمده است آنجا که مى فرماید: أَحْسَنْتَ ظَنَّکَ بِالاَْیّامِ إذْ حَسُنَتْ وَلَمْ تَخْفَ سُوءَ ما یَأْتی بِهِ الْقَدَرُ وَسالَمَتْکَ اللَّیالی فَاغْتَرَرْتَ بِها وَعِنْدَ صَفْوِ اللَّیالی یَحْدُثُ الْکَدِرُ هنگامى که دنیا به تو رو کرد به روزگار خوشبین شدى ـ و از عواقب سوء مقدرات نترسیدى. شبها را با سلامت گذراندى و مغرور شدى ـ در حالى که در شبهاى صاف و آرام ناگهان کدورتها و ناراحتى ها حادث مى شود. مرحوم محدث قمى داستان عبرت انگیزى در کتاب الکنى و الالقاب از شعبى در این زمینه نقل مى کند و مى گوید: من نزد «عبدالملک بن مروان» در قصر کوفه بودم در زمانى که سر «مصعب بن زبیر» را براى او آوردند و پیش روى او گذاشتند. بدن من شروع کرد به لرزیدن. «عبدالملک» گفت: چرا چنین شدى؟ گفتم: به خدا پناه مى برم، من در همین قصر و در همین جا با «عبیدالله بن زیاد» بودم که دیدم سر حسین بن على علیهما السلام را در برابر او گذاشته بودند. پس از مدتى در همین جا نزد «مختار» بودم که دیدم سر «عبیدالله بن زیاد» را پیش روى او گذاشتند. سپس در همینجا با «مصعب بن زبیر» بودم که دیدم سر «مختار» را پیش روى او گذاشتند و اکنون سر «مصعب بن زبیر» در برابر توست. (اشاره به اینکه فکر کن سرنوشت تو چه خواهد شد). «عبدالملک» از جا برخاست ودستور داد آن کاخ را که در آن بودیم ویران کنند. (به گمان اینکه شوم است وهمه این شومى ها از آن کاخ برمى خیزد). سپس مرحوم محدث قمى مى گوید: یکى از شعراى فارسى زبان این داستان را در ضمن شعر زیبایى آورده است : نادرمردى ز عرب هوشمند گفت به عبدالملک از روى پند روى همین مسند و این تکیه گاه زیر همین قبّه و این بارگاه بودم و دیدم برِ ابن زیاد آه چه دیدم که دو چشمم مباد تازه سرى چون سپر آسمان طلعت خورشید ز رویش نهان بعد ز چندى سر آن خیره سر بُد برِ مختار به روى سپر بعد که مصعب سر و سردار شد دست خوش او سرِ مختار شد این سرِ مصعب به تقاضاى کار تا چه کند با تو دگر روزگار!


منبع : پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی